حرفها که تکراری میشوند،غصه ها که عادی می شوند،شعرها که بیصدا می شوند وقتی که حتی اتفاقها معمولی میشوند،بارانها از سر تکرار می بارند و بهارها از سر عادت گل میکنند.وقتی همة روزهای تقویمت مثل هم میشوند،شنبه با جمعه فرقی نمیکند،زمستان با بهار، امسال با پارسال? وقتی به آسمان یکجور نگاه می کنی ، به خودت یکجور نگاه می کنی ، و حتی به خدا و میخواهی زندگی را سخت نگیری تا زندگی بر توسخت نگیرد،و لحظه ها روال عادی خودشان را داشته باشند،بهار هر وقت دلش خواست بخندد وزمستان هر وقت خواست دلش بگیرد،آن وقت مثل سنگریزه ای در دل کوه گم می شوی بدون آنکه کمترین اثری بگیری یا کمترین اثری ببخشیی مثل یک روز بی خاطره به پایان می رسی بدون آنکه حتی لحظه ای در حافظه ای ثبت شده باشی.